شخصی که گوسفند و گاو و امثال آن را به چرانیدن برد. (برهان) (آنندراج). شبان و گله بان. (ناظم الاطباء). ظاهراً مصحف گوازه دار است. (از حاشیۀ برهان چ معین). و رجوع به گوازه شود
شخصی که گوسفند و گاو و امثال آن را به چرانیدن برد. (برهان) (آنندراج). شبان و گله بان. (ناظم الاطباء). ظاهراً مصحف گوازه دار است. (از حاشیۀ برهان چ معین). و رجوع به گوازه شود
دانندۀ راه چاره و علاج، آنکه راه علاج دردی یا اصلاح امری را بداند، چارهشناس، برای مثال بسا چاره دانا به سختی بمرد / که بیچاره گوی سلامت ببرد (سعدی۱ - ۱۴۰)
دانندۀ راه چاره و علاج، آنکه راه علاج دردی یا اصلاح امری را بداند، چارهشناس، برای مِثال بسا چاره دانا به سختی بمرد / که بیچاره گوی سلامت ببرد (سعدی۱ - ۱۴۰)
سله و سبدی باشد که زنان پنبۀ رشته و ریسمان رشته شده را در آن گذارند. (برهان) (آنندراج). قفّه، کدوی خشک میان تهی که در وی زنان پنبه نهند. (منتهی الارب). عرناس، جای پاغندۀ پنبه زنان. (منتهی الارب). عرناسه. (مهذب الاسماء). کلادان، صندوق قماش که جوف آن امتعه می گذارند و از جایی بجایی میبرند. (از شعوری ج 2 ورق 251 ب)
سله و سبدی باشد که زنان پنبۀ رشته و ریسمان رشته شده را در آن گذارند. (برهان) (آنندراج). قَفَّه، کدوی خشک میان تهی که در وی زنان پنبه نهند. (منتهی الارب). عرناس، جای پاغندۀ پنبه زنان. (منتهی الارب). عرناسه. (مهذب الاسماء). کلادان، صندوق قماش که جوف آن امتعه می گذارند و از جایی بجایی میبرند. (از شعوری ج 2 ورق 251 ب)
دانندۀ چاره. چاره ساز. صاحب تدبیر. و رجوع به چاره ساز شود، دانندۀ علاج دردها. معالج. آنکه علاج و درمان دردها داند: تو هرچ اندرین کار دانی بگوی که تو چاره دانی و من چاره جوی. دقیقی. بسا چاره دان کاو بسختی بمرد که بیچاره گوی سلامت ببرد. سعدی (بوستان). و رجوع به چاره ساز و چاره گر شود
دانندۀ چاره. چاره ساز. صاحب تدبیر. و رجوع به چاره ساز شود، دانندۀ علاج دردها. معالج. آنکه علاج و درمان دردها داند: تو هرچ اندرین کار دانی بگوی که تو چاره دانی و من چاره جوی. دقیقی. بسا چاره دان کاو بسختی بمرد که بیچاره گوی سلامت ببرد. سعدی (بوستان). و رجوع به چاره ساز و چاره گر شود
واره دادن شیر، به نوبت دادن شیر به هم. رسم است در بعضی نقاط که همه آنان که شیر اندک دارند به نوبت آنچه را که در یک روز از گوسفندان یا گاوان آن نقطه به دست می آید به یک تن دهند و پس از چندی به دیگری و به همین ترتیب هرچند روزی تمامی شیر آن محل سهم یکی باشد و چون نوبت شیر یکی رسد گویند وارۀ اوست. رجوع به واره شود
واره دادن شیر، به نوبت دادن شیر به هم. رسم است در بعضی نقاط که همه آنان که شیر اندک دارند به نوبت آنچه را که در یک روز از گوسفندان یا گاوان آن نقطه به دست می آید به یک تن دهند و پس از چندی به دیگری و به همین ترتیب هرچند روزی تمامی شیر آن محل سهم یکی باشد و چون نوبت شیر یکی رسد گویند وارۀ اوست. رجوع به واره شود